jeudi 17 février 2011

انتظار باران

تمام کوچه های شهر
درانتظار باران غرق شدند..
تا که پنجره گریست..!

از آیینه گذشتیم
بی آنکه بدانیم
یکی در آیینه مرد!
گفتند می شود
با آرزوی سبز
به درخت پاییزی آویخت!


او که گیسوانش به بلندای شب یلدا بود
عشقش را در کوزه ای هوس
به رهگذری
در ازای یک لقمه نان فروخت!


او را گریستیم
او که سالها ما را گریسته بود


خورشید را دیدم که از سرما می لرزید
و ماه چادری سیاه همچون کلاغ بر سر کشیده بود..
وقتی که زائران شیطان
کعبه عشق را
سنگباران می کردند

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire