jeudi 17 février 2011

انتظار باران

تمام کوچه های شهر
درانتظار باران غرق شدند..
تا که پنجره گریست..!

از آیینه گذشتیم
بی آنکه بدانیم
یکی در آیینه مرد!
گفتند می شود
با آرزوی سبز
به درخت پاییزی آویخت!


او که گیسوانش به بلندای شب یلدا بود
عشقش را در کوزه ای هوس
به رهگذری
در ازای یک لقمه نان فروخت!


او را گریستیم
او که سالها ما را گریسته بود


خورشید را دیدم که از سرما می لرزید
و ماه چادری سیاه همچون کلاغ بر سر کشیده بود..
وقتی که زائران شیطان
کعبه عشق را
سنگباران می کردند

samedi 12 février 2011

عروس دهکده عصیان!

عروس دهکده عصیان!
بانوی قصه های نگفته،
همیشه مهربان من..
                      
 سحر
ضیافت چشمان عشق را
      از سیاهی دار دزدید!
      به پرنده بخشید..
      پرنده پرید..
      پرید! پرید.. پرید..


ما ماندیم و یک دنیا پرنده..
با آرزوی آسمان پرواز!


پرنده درآسمان باور خود..
                     بر باور ما خندید!!

عشق تو!

وقتی عشقت آروم آروم
از تو کوچه ها گذر کرد،
آخرین عابر کوچه
با تو تا سحر سفر کرد!


آخرین عابر کوچه،
اولین عاشق نور شد..
عشقتو زکوچه دزدید،
راهی شهرهای دور شد


توی دشت با تو بودن،
شهر عاشقونه ای ساخت
قلبشو با عشقت همراه
به دیار عاشقون باخت


قصه ت آویزه گوش شد
دلها پر جوش و خروش شد
مرغ خونه تا شنیدش
پرزد و خونه به دوش شد


حالا هرچی مونده عشقه
هرکی ازتو خونده عشقه
هرکی با توهمسفر شد
بال و پر سوزونده عشقه